باز هم دلتنگی..
باز هم نگرانی فردا...
باز هم گریه....
این بار جنس دلتنگی هام عوض شده...
این بار برای تو گریه نمیکنم....
این بار اشکهام تو رو صدا نمیزنن....
این بار دلم از تو حرف نمیزنه...
این بار... .
این بار قلبم با صدای بلند خودم رو صدا کرد...
این بار بهم گفت تو خیلی فقیری...
این بار بهم گفت تو خیلی نا مردی..
بهم گفت چرا با منی که قلب تو ام حرف نمیزنی...
چرا با قلبهایی که تو سینه ی دیگران میتپه نجوا میکنی... اما منو رها کردی..
مگه من برای تو نمیتپم...
مگه من به خاطر تو یک لحظه هم نخوابیدم...
مگه من همه ی حرفهام رو به سراسره وجودت نرسوندم..
پس چرا نگام نمیکنی..
پس چرا نگام نمیکنی تا بهت بفهمونم هر چی که از دیگران طلب میکنی منم دارم..
بهترش رو هم دارم..
بهم گفت تو مثه یه کوزه ی آبی هستی که توش پر از آبه ولی لبش خشکه..
یه تکون به خودت بده..
اون وقت آب به لبات میپاشه و میفهمی که توی دلت چه خبره..
میفهمی این همه تشنگی بی دلیل بوده..
میفهمی اون چیزی رو که از دیگران میخواستی، خودت یه دریاشو داری..
اما تو....
اما تو اصلا یه بار هم گوش ندادی که من چی میگم..
همیشه جاری باشید..
لیست کل یادداشت های این وبلاگ